دو حکایت از ابوسعید ابوالخیر
نوشته شده توسط : محمد اربابی

چندی پیش به سفارش ناشری قرار شد عارفی را انتخاب کنم و چند حکایت از او را بازنویسی کنم. من ابوسعید ابوالخیر را برگزیدم که مرام و منشش را خیلی می‌پسندم و اصولاً نگاهم به نگاه او نزدیک است. کار که تمام شد، حکایات را در اختیار  ناشر قرار دادم اما آنچه مد نظر او بود، با طرح من فرق داشت و قرار شد رنگ دیگری به کار بزنم. حالا این جا دو حکایات از حکایات بازنویسی شده را که از نگاه من جالب تر است، می‌آورم.
هیچ‌کس پسر هیچ‌کس
بزرگمردی در نیشابور درگذشت و مجلس ختمی برایش برپا شد. در آن زمان رسم بود که وقتی بزرگی وفات می‌یافت، عده‌ای را می‌گمارند تا آمدگان به مجلس را معرفی کند و اینان را معرف می‌گفتند. معرفان حضور هر بزرگی را پیش از ورود به مجلس با القاب گوناگونش اعلام می‌کردند. شیخ ابوسعید و همراهان نیز قصد مجلس ختم بزرگمرد کردند و چون به در مجلس رسیدند، معرفان جلوی در خواستند که بانگ برآورند و ابوسعید را معرفی کنند، اما عظمت شیخ آنها را گرفت و همه ساکت ماندند. یکی از معرفان جلو آمد و به مریدی از مریدان شیخ نزدیک شد و گفت: «پیش از نام شیخ، چه القابی را اعلام کنیم.»
مرید فکر کرد و گفت: «بگویید شیخ اجل، شیخ الشیوخ، قائد اعظم، عارف کامل، شیخنا و مولانا ابوسعید فضل الله بن احمد بن محمد ... »
در این لحظه ابوسعید به مسئله گفت‌وگو پی‌ برد و جلو آمد و رو به مرد معرف و دیگر معرفان گفت: «نه شیخ اجل آمده است نه قائد اعظم. بروید و آواز دهید که هیچ‌کس پسر هیچ‌کس آمده است!»
معرفان در شیخ نگریستند و چون و چرا نکردند. بزرگشان فریاد برآورد: «هیچ‌کس پسر هیچ‌کس از راه رسید.»
و باقی معرفان نیز در کوچه و حیاط مجلس فریاد برآوردند که: «هیچ‌کس پسر هیچ‌کس از راه رسید.»
پچپچه‌ای در بزرگان مجلس افتاد که هیچ‌کس پسر هیچ‌کس چه کسی می‌تواند باشد. نگاه‌ها به در مجلس خیره شد و نفس‌ها در سینه حبس ماند تا ابوسعید ابوالخیر از در درآمد و ولوله در جان بزرگان افتاد.
عذر تقصیر
یک شب عده‌ای از اهل عرفان، شیخ ابوسعید و مریدانش را به مجلس خود دعوت کردند. همه نشستند و کمی گفتند و خندیدند و بعد از پذیرایی مختصری، نماز خواندند و پس از نماز چنان که رسم آنان بود شروع کردند بلندبلند ذکر گفتن. پس از مدتی که یاران را حالی خوش دست داد و غرق در ذکر الله شدند، عده‌ای طاقت نیاوردند و برخاستند و همان‌طور که ذکر می‌گفتند شروع کردند به چرخیدن. و چرخیدند و چرخیدند تا شوری در جمع افتاد و صداها بلند و بلندتر شد.
در همسایگی آنان مردی سید زندگی می‌کرد که نسبش به رسول خدا می‌رسید و نامش سید اجل حسن بود.
ناگهان در مجلس کسی نعره‌ای زد، آن قدر بلند که سید اجل از خواب پرید و بد خواب شد. سید اجل یکی از خدمتکارانش را صدا کرد و پرسید: «چه خبر است؟»
و خدمتکار توضیح داد که شیخ ابوسعید در همسایگی آنها مهمان است و همراهانش می‌چرخند و نعره می‌زنند. سید اجل عصبانی شد و گفت: «بروید و از راه پشت بام به بالای سرشان برسید و خشت خشت بام را بکنید و سقف را روی سرشان خراب کنید.»
خدمتکاران و چاکران شیخ اجل بلافاصله از نردبام‌ها بالا رفتند و خودشان را به پشت بام و از آنجا به بام مجلس رساندند و شروع کردند به خشت کندن.
از آن طرف وسط مجلس، یکی از مریدان شیخ که از چرخش بسیار به دور خود نفس نفس می‌زد، روی زمین نشست و برای این‌که نفسش خوب بالا بیاید، سرش را بالا گرفت، اما چیزی در سقف خشتی مجلس توجه او را به خود جلب کرد. یکی از خشت‌های سقف کنده شد و او توانست سیاهی آسمان را ببیند. مرد فریاد زد: «آن‌جا را نگاه!»
و نگاه تمامی مریدان به سقف دوخته شد. چند خشت دیگر هم از سقف کنده شده بود. ناگهان خشتی از آن بالا در میانه یاران به زمین خورد. همگی به گوشه‌ها دویدند و متحیر ماندند. ابوسعید کسی را فرستاد تا از بام خبر بیاورد و او به سرعت رفت و بازگشت و گفت: «کسان سید اجل، بربام رفته‌اند و خشت می‌کنند و پایین می‌اندازند که گویا از نعره یاران، خواب سید اجل برآشفته است.»
شیخ گفت: «هرچه پایین انداخته‌اند با احترام بیاورید.»
یاران ابوسعید طبقی بزرگ آوردند تا خشت‌ها را در طبق بگذارند و چاکران سید اجل نیز از درز بام نگاه می‌کردند و متعجب بودند که آنها چه می‌کنند.
طبق که پر از خشت شد، آن‌ها را پیش شیخ ابوسعید گذاشتند. شیخ خشتی برداشت و بوسید و برچشم نهاد و گفت: «نسب سید اجل، حسن، به حضرت نبوت می‌رسد و هرچه از سرور کائنات رسد، عزیز و نیکوست و باید آن را با دل و جان احترام کرد، خصوصاً که ما بی‌ادبی کردیم و خواب چنین عزیزی را آشفتیم. باید که جمع شویم و برویم جای دیگر و مزاحم او نشویم.»
و شیخ تک‌تک خشت‌ها را بوسید و بر چشم نهاد. سپس برخاست؛ از مجلس بیرون رفت و سوار شد و اهالی مجلس نیز با او روانه شدند.
چاکران سید اجل که از پشت بام پایین آمدند و خودشان را به حیاط رساندند، چهره‌هایی گرفته داشتند، آن‌قدر که سید اجل گمان کرد که آنها را زده‌اند که چنین نالان و رنجورند. سید اجل پرسید: «چه شد؟»
یکی در آن میان گریه‌اش گرفت و گفت: «نپرس.»
و یکی دیگر ماوقع را شرح داد.
سید اجل که ماجرا را شنید سخت پشیمان شد و تا صبح خوابش نبرد. تمام شب در انتظار صبح بود تا زودتر سوار اسب شود و به خدمت شیخ ابوسعید رود و عذرخواهی کند.
تا خورشید سرزد، سید اجل دستور داد اسب‌ها را زین کنند و همراه چاکرانش سوار بر اسب شد. از آن طرف ابوسعید نیز دستور داد اسب‌ها را زین کنند و همگی برای عذرخواهی به در خانه سید اجل بروند و هر دو گروه، سر چهارسوی نیشابور به هم رسیدند.
ابوسعید و سید اجل یکدیگر را در برگرفتند و عذر خواستند و هرکدام از دیگری خواهش کرد بازگردد تا او به نزدش بیاید و عذر بخواهد.
سید اجل کوتاه نیامد و عاقبت ابوسعید پذیرفت که بازگردد.
ابوسعید بازگشت و سید اجل و همراهان به دنبال او راه افتادند تا به مجلس شیخ رسیدند و گفتنی‌ها گفتند و شنیدنی‌ها شنیدند. در آن میان سید اجل گفت: «شیخ ابوسعید و همراهان، امشب باید به خانه من بیایند تا بدانم که من بخشیده شده‌ام.»
شیخ قبول کرد و شب را همگی در خانه سید اجل جمع شدند و پس از پذیرایی مفصل، چرخیدند و نعره زدند و ذکر گفتند.





:: بازدید از این مطلب : 313
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 12 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: